کد خبر: ۱۳۵۰۷۰
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۲
در بین‌الحرمین با خانواده‌ای آشنا شدیم که ماحصل آن، یک وصلت مبارک بود؛ در آن سفر، شریک زندگی‌ام را پیدا کردم و در سمنان، برادر شهیدم که بی‌حد مرا غرق در عاشقانه‌ها ساخت.

خبرگزاری فارس سمنان: روایت بانوی جوان نیشابوری و تکاپوی او برای رسیدن به برادر آسمانی‌اش، شاید جزو آن دسته از روایاتی باشد که می‌توان هر لحظه‌اش را خالق اتفاقی ناب خواند؛ رخدادهایی از جنس وصال؛ آن‌هم در قطعه‌ای از آستان مقدس امام‌زاده یحیی (ع) سمنان!

اتفاقی که یک راننده تاکسی در انتشار آن سهیم شد؛ با مسافری که به پستش خورده بود.

ساعت ۲۱ و ۴۵ دقیقه است. حال جسمی مساعدی نداشتم. نور مهتابی و چراغ اتاق در آن وضع برایم آزاردهنده بود. پلک‌هایم از بی‌رمقی هر لحظه می‌رفت تا روی ‌هم بروند؛ اما نور آزاردهنده اتاق با یک سیلی، خواب را از سرم می‌پراند؛ خواب که نه، بی‌حالی ناشی از کسالت!

در همان لحظه، زنگ تلفنم به صدا درآمد. بعد از مدت‌ها، تصویر یکی از آشنایان که راننده تاکسی است، را در صفحه گوشی دیدم که گاهی معرف سوژه‌های اجتماعی بود.

یادم آمد آخرین بار به او متذکر شده بودم که سوژه‌های اجتماعی با مضمون فقر و نداری، بیماری و اعتیاد که در جامعه ما تکراری و زیاد است و علاجی برایش نیست، را کمتر معرفی کند؛ مگر اینکه خاص بوده و نیاز به توجه ویژه داشته باشد!

پاسخش را که دادم، متوجه اندوهی در تن صدایش شدم. لحن حرف زدنش متفاوت بود. آرام و شمرده از حضور مسافری در خودرویش گفت که اتفاق عجیبی برایش رخ داده بود و اصرار داشت حتماً حرف‌هایش را بشنوم.

با توضیح مختصری که داد، متوجه شدم موضوع مربوط به شهید و شهادت است؛ موضوعی که در هر موقعیتی، از آن استقبال می‌کردم و در واقع قرار گرفتن این سوژه‌ها در مسیرم را سعادتی برای خودم می‌پنداشتم.

برای همین بدون هیچ عذری، پذیرفتمشان و در کمتر از ۱۰ دقیقه راننده تاکسی به‌اتفاق آن بانو جلوی در منزل ما حاضر شدند.

عطری خاص و کیکی با تزئین عجیب در تاکسی!

خانم جوان و محجبه، با ظاهری آراسته که آرامش و وقار در سیمایش موج می‌زد، با پسرش که دو- سه‌ساله به نظر می‌رسید، دم در منتظرم بودند.

به‌محض باز کردن در خودرو، رایحه عجیبی به مشامم خورد؛ رایحه خاص که توأم با آرامشی خاص‌تر بود.

کیکی با تزئین نوشته عجیب، هم پشت تاکسی نظرم را جلب کرد و در واقع این کیک نشان می‌داد امشب بساط یک میهمانی مهیاست.

اصرارم برای دعوتشان به منزلمان بی‌فایده بود و آن خانم تمایل داشت در منزل یکی از اقوامشان گفت‌وگو داشته باشیم.

کنارش نشستم. بی‌قرار بود و مدام اشک می‌ریخت و در طول مسیر صلوات خاصه امام رضا (ع) را زمزمه می‌کرد.

دوست نداشتم خلوتش را به هم بزنم. منتظر آرام شدنش بودم تا خودش سر صحبت را باز کند. همین اتفاق هم افتاد.

کمی که آرام شد، دستم را گرفت و به چشمانم زل زد و گفت که این آشنایی اتفاقی با ما هم همانند دیگر معجزه‌های زندگی‌اش است؛ اما این اتفاق رقم خورد تا ناگفته‌هایی را برملا کند.

ناگفته‌هایی که به قول خودش تا پیش ‌از این رغبتی برای فاش کردنش نداشت و اتفاق وصال در آستان مبارک امام‌زاده یحیی (ع) سمنان بهانه‌ای شد تا از آنچه بر او گذشته بود، بگوید.

همیشه به نصب پرچم مشکی محرم معترض بودم!

دستش عجیب سرد بود و می‌لرزید. راهنمایی خواست راوی کدام ماجرای زندگی‌اش باشد که گفتم هر طور صلاح می‌داند آغاز کند و او ترجیح داد پلی به گذشته بزند و این‌گونه شروع کرد.

«سحر عارف‌خانی»، از شهرستان نیشابور و روستای قلعه‌نو جمشید فاروب رمان متولد ۲۰ فروردین ۱۳۷۴ هستم.

پدرم کشاورز و مادرم خانه‌دار است. در یک خانواده معمولی متولد شدم که چندان در انجام واجبات و ادای نماز، روزه و حجاب سخت‌گیری نداشتند.

در واقع آزاد بودم و به حجاب اعتقادی نداشتم. ایام محرم به نصب پرچم مشکی و سیاه کردن در و دیوار معترض بودم که این بیرق و پرچم‌ها همه‌جا را دلگیر می‌کند.

با ماه رمضان و شب‌های قدر انس و الفتی نداشتم و سخت‌گیری که در خانواده نبود. بیشتر روی ویژگی‌ها حرف می‌زدیم؛ اما همیشه تغییر را در یک‌قدمی‌ام حس می‌کردم...

معجزه نجات خواهر هفت‌ماهه

سحر در ادامه از آغاز تحولش گفت که در پایان ماه محرم سال ۸۹ رقم خورده بود.

گفت: محرم آن سال را که پشت سر گذاشتیم. طوفان شنی وحشتناکی نیشابور را فراگرفت. خواهر هفت‌ماهه‌ای داشتم که گردوغبار ناشی از طوفان شن، او را تا آستانه جان دادن پیش برد.

امیدی به زندگی‌اش نبود. پدر و مادرم بی‌تاب بودند. وقتی خواهرم را در آن حالت دیدم، ناخودآگاه به سجده افتادم و فقط ذکر «الله» را بدون مکث تکرار می‌کردم و از خدایم خواستم ناجی خواهرم باشد.

بعد از پایان طوفان، خواهرم به‌طور معجزه‌آسایی به حالت اولیه برگشت و نشانی از خفگی در او نبود.

ماه رمضان متفاوت

سحر در ادامه از وجود یک نشان دیگر در زندگی‌اش گفت و ادامه داد: چند روز مانده بود به ماه رمضان. چون با خدایم عهد بستم تغییر کنم، تصمیم گرفتم ماه رمضانم متفاوت‌تر از سال‌های گذشته باشد. ماه رمضان آن سال را بدون سحری روزه گرفتم و نمازم اول وقت ادا می‌شد.

حالات عرفانی عجیبی داشتم. روز عید فطر با حالت تضرع از خدایم خواستم، اگر عبادتم قبول درگاهت است، به نشانه‌ای آرامم کن تا وجودت را بهتر حس کنم و این نشان، تأیید مسیری باشد که انتخاب کردم.

اتفاقاً در همان روز که سر سجاده در حالت خواب‌وبیداری بودم، خدایم مرا از وجود یک نشانه آگاه کرد و آن نشان، یک نگین سبزرنگ زیر سجاده‌ام بود؛ با درخشش عجیب و اکنون عید غدیر هرسال به همراه عیدی متبرک می‌شود.

اردوی راهیان نور و اتفاق عجیب در شلمچه

این بانوی جوان با صدای محزون و گرفته درباره اتفاق دیگری که در دوران دبیرستانش رقم خورد، می‌گوید: در دبیرستان مشغول تحصیل بودم. مدیر مدرسه‌مان که متوجه تحولم شد، کلید نمازخانه مدرسه را به من سپرد تا برپاکننده زیارت عاشورا باشم.

۴۰ روز نیت کردیم و زیارت عاشورا داشتیم. دوستان زیادی از این حرکت استقبال کردند و به لحاظ پوشش و اخلاق در آن‌ها تغییر ایجاد شد.

احساس شعفی وصف‌ناپذیر داشتم. در ادامه راه از طرف مدیر مدرسه به اردوی راهیان نور دعوت شدم.

یادم نمی‌رود. غروب شلمچه دلگیر و سرخ بود. به‌محض پیاده شدن از اتوبوس هر کسی در گوشه‌ای با این خاک مقدس ارتباط می‌گرفت.

من هم همانند همه مسافران این دیار، گوشه‌ای نشستم و دستم را در عمق خاک فرو بردم و به یاد عصر عاشورا گریستم.

از بی‌بی زینب (س) خواستم مراقبم باشد. مدد خواستم تا هرگز شرمنده شهدا نشوم. دستم به خاک و چشمم پراشک بود و مشغول گفت‌وگو با خدایم بودم که در عمق خاک و زیر دستانم استخوانی به‌اندازه بند یک انگشت حس کردم.

این نشانه مرا نسبت به الطاف خداوند دلگرم کرد.این تکه استخوان به‌اندازه پنج ساعت دستم را قفل کرده بود و آن را به‌اندازه مشتی از خاک به‌عنوان تبرک به منزل آوردم.

سه روز در اتاقم میهمانش کردم. بعد سه روز خواندن زیارت عاشورا، فردی به خوابم آمد و گفت؛ «من واسطه شدم تا بگویم مسیری که انتخاب کردی درست است؛ ولی من نمی‌توانم در دنیای مادیات باشم. مرا در قطعه شهید محمدابراهیم رشیدآبادی روستا خاک کنید؛ خاکم کن و هر زمان حاجتی خواستی بیا سر خاکم و حاجت بگیر»!

انتخاب شریک زندگی در بین‌الحرمین!

سحر که می‌گریست و بی‌تاب بود، درباره پیدا شدن شریک زندگی‌اش هم گفت: همه این نشانه‌ها تا مدتی آرامم کرد؛ اما همیشه حس می‌کردم طی کردن این مسیر آن‌هم به‌تنهایی کمی برایم دشوار است.

باز هم از خدا طلب یاری کردم و خواستم دوست و همراهی کنارم باشد که سال ۱۳۹۰ به کربلای معلی مشرف شدم.

در بین‌الحرمین با خانواده‌ای آشنا شدیم که ماحصل این آشنایی، یک وصلت مبارک بود؛ در آن سفر شریک زندگی‌ام را پیدا کردم.

همسرم همیشه همراهم بود. سال بعد به نیت ماه‌عسل راه کربلا را در پیش گرفتیم و زمانی که بین‌الحرمین رسیدم، کمی با مولا حسین (ع) درد دل کردم.

از گذشته‌ام گفته‌ام که دچار چه لغزش‌هایی بودم، رقاصه‌ای که شاید در آن محل و شهر مجلس‌گرم‌کن بود. اولین مدپوش شهر که لاک دستانش همیشگی بود و از از اینکه حالا یک شریک زندگی متدین از جنس خودشان که سادات بوده، نصیبم شده است. شکرگزار بودم؛ اما باز هم جویای آرامش!

وجود سلول‌های سرطانی و توسل به شهدا

سحر که به گفته خودش برای اولین بار راز بیماری‌اش را برای ما برملا کرد، درباره وجود سلول‌های سرطانی در بدنش هم گفت: پیش از بارداری به علت ناخوشی به پزشک مراجعه کردم. آزمایش‌هایی نوشتند و نمونه‌برداری کردند.

تشخیص پزشکان، وجود سلول‌های سرطانی در بدنم بود که مطلقاً اجازه بارداری نداشتم؛ اما برای قطعیت بیماری، نمونه‌برداری دوم هم باید صورت می‌گرفت.

پیش از نمونه‌برداری دوم، به شهدا متوسل شدم که باز هم دستم را بگیرند. مانند همیشه که تنهایم نگذاشتند، این بار شفاعت کنند تا شفای جسمم حاصل شود.

با مراجعه به پزشک برای دریافت پاسخ نمونه‌برداری، پزشک اعلام کرد هیچ اثری از بیماری و وجود سلول‌های سرطانی نیست و منعی برای بارداری وجود ندارد.

پزشکان این اتفاق را همانند یک معجزه تلقی کردند و اکنون صاحب دو فرزند سالم به نام‌های «سیدحسین» و «سیدعلی» هستم.

هر چه بود می‌دانستم این عشق آسمانی است!

به اینجای قصه که رسید. گریه امانش را برید اما دوست داشتم، ادامه دهد و بشنوم و سحر ادامه داد: زندگی آرامی داشتم؛ اما در این هشت سال منتظر یک اتفاق متفاوت در زندگی‌ام بودم. حس می‌کردم این پازل ناقص است و قطعه‌ای بزرگ را کم دارد.

آرامشی بزرگ‌تر که باید در کالبدم جاری شود و آن‌هم با عشق‌های زمینی به من منتقل نمی‌شد. آرامشی که آن‌قدر وجودم را در خودش حل کند که بیم بازگشت به گذشته را نداشته و با خیالی آرام به آینده بدون گناهم خوش‌بین باشم.

قدردان ‌همراه زندگی‌اش بود که طی این مدت درکش کرد و گاهی به معصومانه‌هایش همپایش گریست. سحر می‌گفت: شریک زندگی‌ام؛ هم‌سفر بی‌قراری‌هایم بود و هرگز تنهایم نگذاشت؛ اما با همه اوصاف، آرام نبودم و هر روز دنبال ردی بودم که مرا به گمشده‌ام برساند.

گمشده‌ای که نمی‌دانستم کیست و کجاست!؟ اما هر چه بود می‌دانستم این عشق آسمانی است!

در همین بحبوحه و اوج دل‌تنگی برای کسی که نمی‌دانستم کیست. همسرم پیشنهاد کرد بار دیگر به پابوسی امام غریب برویم و عرض ادبی به حضرت رضا (ع) کنیم و این امام غریب واسطه‌ای برای پایان دادن به قصه غربتم باشد.

گم‌شده‌ام صدایم می‌کند

این بار عاشقانه‌هایم را طور دیگری برای امام غریبم شرح دادم. پنجه در پنجره فولاد و دلم را به بارگاهش دخیل بستم و از بی‌قراری‌هایم برای ملاقات یک یار فرازمینی گفتم.

اینکه مدتی طالب ملاقات با شهیدی هستم که نمی‌دانم اهل کجاست و در کدام شهر آرمیده است؟!

سحر از نزدیک شدن به پایان بی‌قراری‌هایش گفت: بعد از زیارت امام رضا (ع) در روز عید غدیر و در میان گذاشتن خواسته‌ام با امام رئوف، احساس کردم به پایان بی‌قراری‌هایم نزدیک می‌شوم؛ گم‌شده‌ام صدایم می‌کند و باید به سویش حرکت کنم.

برای تسلای دلم، این بار تصمیم گرفتم تا دیداری با دختردائی‌ام «فائزه» که سمنان ساکن است، داشته باشم.

(فائزه گزارش ما هم‌زمان با ورود آخرین کاروان شهید گمنام به سمنان، شهیدی را به‌عنوان برادرش انتخاب کرد و با او ارتباط گرفت. بماند که قصه تحول او هم حدیثی مفصل دارد؛ اما به گفته خودش بعد از ارتباط با آن شهید تازه متولد شده است).

سحر از بهانه دیدار با فائزه و ورود به سمنان این‌گونه گفت: از لحظه‌ای که پا در سمنان گذاشتم، نه در زمین بودم نه آسمان! حالتم همانند خواهری بود که جویای برادر گمشده‌اش است. انگار گمشده‌ام از سمنان برایم دست تکان می‌داد. گویا قرار بود نقطه پایان دل‌تنگی‌ام در سمنان رقم بخورد.

مرا کربلایی کن و حاجتم را بده!

او از سه روز متوالی حرکت به نیت بازار و خرید گفت که ختم به زیارت بارگاه امامزاده یحیی (ع) سمنان شد. گویا ساعت‌ها از حضورشان در این مکان مبارک می‌گذشت و آنان غرق در عاشقانه‌های خود بودند.

سحر از نیت زیارت در آستان مطهر امام‌زاده یحیی (ع) سمنان این‌گونه گفت: روز اول زیارت، از این امام‌زاده مقدس طلب کردم یاری‌ام کند که از این مسیر منحرف نشوم؛ روز دوم به نیت زیارت امام حسین (ع)، این بارگاه را زیارت کردم.

از روز سوم و آخرین روزی که مسیر امام‌زاده یحیی (ع) سمنان را در پیش گرفت، هم گفت: دیگر طاقتم برای یافتن گم‌شده‌ام طاق شده بود. خودم را در زمین و آسمان معلق می‌دیدم. وارد آستان امام‌زاده یحیی (ع) سمنان که شدم، نماهنگ شهید گمنام در حال پخش بود.

سربند «یا حسین (ع)» را به پیشانی سیدحسین و سیدعلی بستم و گفتم یا اباعبدالله (ع) امروز امام‌زاده یحیی (ع) را به نیت شش‌گوشه‌ات زیارت می‌کنم؛ شما هم امروز مرا کربلایی کن و حاجتم را بده!

سحر ادامه داد: بی‌تاب به سمت قطعه شهدا رفتم. از نهاد جان فریاد کشیدم شهدا! مبادا رهایم کنید؛ طاقت از بین رفتن عشقی را که به من هدیه کردید، ندارم.

به مقصودت می‌رسی؛ گم‌شده‌ات را پیدا می‌کنی!

هق‌هق‌های سحر این بار اما بلندتر از قبل شد. تاب غلبه بر اشک‌هایش را نداشت. انگار به بطن ماجرا رسید؛ همان‌جایی که اتفاق مهم زندگی‌اش رقم خورد.

صورتش را میان دستانش پنهان کرد و کمی به همان حالت گریست و همان‌طور که اشک می‌ریخت، ادامه داد: در قطعه شهدا، نشسته بودم که گلبانگ اذان مغرب به گوش رسید. حالتی مثل خواب‌وبیداری داشتم. چند ثانیه چشمم را روی ‌هم گذاشتم.

صدایی در گوشم زمزمه کرد: «به مقصودت می‌رسی؛ گم‌شده‌ات را پیدا می‌کنی؛ من جزئی از خانواده شما هستم. نشان به آن نشان که تاریخ ماه و روز شهادتم با تاریخ روز و ماه تولد شما مطابقت دارد».

سحر می‌گفت: گنگ بودم و نمی‌دانستم این صدا از کجاست؛ آیا این همان لحظه‌ای است که سال‌ها انتظارش را می‌کشم؟

و ادامه داد: این لحظه قابل وصف نبود و طوری بر من گذشت که انگار این اتفاق در عرش رقم خورد.

سیدحسین در آغوشم بود. از جایم بلند شدم و یک‌به‌یک مزار شهدا را پشت سر گذاشتم و سراغ نشانی را گرفتم و در گوشم زمزمه می‌شد.

در وجودم فریاد می‌کشیدم آیا شهیدی با این تاریخ شهادت در این قطعه دفن شده است؟ یا این صدا توهم بوده است؟ باور چیزی که مقابلم دیدم، برایم سخت بود؛ کمی چشم‌هایم را به هم مالیدم؛ آری! درست بود؛ به نقطه آمالم رسیدم؛ این همان تاریخی بود که در گوشم زمزمه شد:  «بیستم فروردین‌ماه».

فامیلی شهید مشابه فامیلی همسرم بود!

سحر هق‌هق‌کنان ادامه داد: به اسمش نگاه کردم. نام شهید «سیدرضا رضوی» روی مزار می‌درخشید و جالب آنکه فامیلی این شهید مشابه فامیلی همسرم بود.

انگار این گمشده همانی بود که سال‌ها منتظرش بودم. فریاد شکر بلندی کشیدم و مزارش را به آغوش کشیدم؛ از اینکه خلوت عشاق حاضر در گلزار شهدا را با اشک‌ها و سجده شکرم به هم زدم، خجل نبودم.

با آغوش کشیدن مزارش حس کردم این همان آرامشی است که هشت سال دربه‌در دنبالش بودم؛ گویا نور وجودی این شهید در وجودم رخنه کرده و بار دیگر اعتقاد به اینکه ائمه‌ام مرا به‌عنوان نوکر خود پذیرفتند، در سینه‌ام قرص شد.

دلم نمی‌خواست چشم از مزار گمشده‌ام بردارم و اکنون در انتظار یافتن خانواده برادر شهیدم هستم که مرا به‌عنوان عضوی از خانواده‌شان بپذیرند.

سحر شاکر خداوند بود؛ از اینکه دچار این درد عشق خواهرانه شد و می‌گفت: حاضر نیستم این الفت را با هیچ‌چیزی در دنیا عوض کنم.

تنها خواسته‌ام!

تنها خواسته‌ام از افرادی که گذشته‌ای مشابه من دارند و زندگی‌شان خالی از عطر شهداست، این است که حتماً شهیدی را به‌عنوان برادر خود انتخاب کنند؛ به نیت آن شهید قدم‌های خیر بردارند و به‌واسطه این اقدام، مسیر زندگی‌شان دگرگون شود و خواهند فهمید زندگی مملو از عطر شهدا چه رایحه خوشی دارد.

یاد عطر خاصی افتادم که در بدو ورودم به تاکسی به مشامم خورد. بوی عجیبی داشت تا جایی که وادارم کرد از سحر پرسیدم، عطر خاصی استفاده می‌کند؟

سحر باز هم درحالی‌که این بار اشکش جاری شده بود و قدرت کنترل اشک‌هایش را نداشت، گفت: این عطر من نیست، بلکه بوی رایحه خوش شهداست که با من است و از روزی که زندگی‌ام با نور وجودی شهدا گره خورد، این عطر با من است و همه حسش می‌کنند و سؤال درباره این عطر خاص از سوی چند نفر دیگر هم مطرح شده است!

اما پازل ناقص زندگی سحر که سال‌ها بی‌قرارش بود، با اتفاقی در قطعه‌ای از آستان مقدس امامزاده یحیی (ع) سمنان کامل شد.

آن شب به مناسبت پیدا شدن این شهید، جشن تولدی هم برایش برپا کرده بودند. کیکی با تزئین نوشته عجیب: «شهید سیدرضا رضوی و تاریخ شهادتش»!

این فیلم را ببینید:

برادر شهیدمان را انتخاب کنیم!

معجزه این نیست که حتماً از عرش نشانی ظاهر شود یا عصایی تبدیل به مار شود؛ معجزه شاید گاهی در قالب نذر چند صلوات برای یافتن تاکسی خلاصه شود که دقیقاً هم‌زمان با ختم آخرین صلوات، خودرویی جلوی پایت سبز شود و این راننده حلقه اتصالی باشد برای انتشار یک سرگذشت با اتفاقات ناب زیاد!

چه‌بسا که بسیاری با خواندن این گزارش مسیر زندگی‌شان را عوض کنند؛ معجزه شاید همین باشد: انتشار یک سرنوشت برای استارت دوباره «برادر شهیدت را انتخاب کن».

پویشی که با پیوستن به آن و ترویج این حرکت ستودنی در جامعه ما شاید حرکتی شکل گیرد و دل‌هایی را از قید گناه برهاند و پلی بزند به سمت سرزمین مردانی که عطر شقایق را از نفس‌های زخمی خاک هدیه گرفتند.

مردانی که اگر به آنان متوسل شوی، چنان به درد عشق دچارت کنند و شرمنده مهربانی‌شان شوی که زمین هرگز روی زمین خوردنت را نبیند.

قصه عنایت شهدا تمامی ندارد؛ برادر شهیدمان را انتخاب کنیم...

انتهای پیام/۲۵۶۸/س/

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار